داستان شرلوک هولمز
شرلوک هولمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته
بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه های شب هولمز بیدار
شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: نگاهی به آن بالا بینداز و
به من بگو چه می بینی؟
واتسون گفت: میلیونها ستاره می بینم.
هولمز گفت: چه نتیجه میگیری؟
واتسون گفت: از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این
دنیا حقیریم.
از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیریم که زهره در برج مشتری است، پس باید اوایل
تابستان باشد.
از لحاظ فیزیکی، نتیجه میگیریم که مریخ در محاذات قطب است، پس ساعت باید حدود سه
نیمه شب باشد.
شرلوک هولمز قدری فکر کرد و گفت: واتسون تو احمقی بیش نیستی. نتیجه اول و مهمی که
باید بگیری اینست که چادر ما را دزدیده اند!
بله، در زندگی همه ما بعضی وقتها بهترین و ساده ترین جواب و راه حل کنار دستمونه،
ولی این قدر به دور دستها نگاه میکنیم که آن را نمی بینیم.
:: موضوعات مرتبط:
داستان ,
,
:: برچسبها:
داستان شرلوک هولمز ,
داستان ,
داستان جالب ,
داستان پندآموز ,
شرلوک هولمز ,
داستان شرلوک هولمز و دستیارش ,
شرلوک ,
داستان باحال ,
داستان کوتاه ,
داستانک ,
:: بازدید از این مطلب : 688
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1